رفتم کنارش نشستم گفتم چرا نمیری گلات رو بفروشی؟

گفت:بفروشم ک چی تا دیروز برا این میفروختم ک بتونم خرج دکتر خواهرم رو بدم ولی اون دیشب مرد.گریه

با بغض گفت:میخواستی گل بخری؟

گفتم:بخرم ک چی.تا دیروز برا عشم میخریدم ولی حالا دیگه باید اونو فراموش کنم.گریه

بغضش اروم اروم از بین رفت و یه شاخه گل بهم داد و گفت:هردومون باید از اول شروع کنیم.تو بدون عشقت.من بدون خواهرم.لبخند



من 20 ساله بودم و او 23 ساله.ما دوسال و نیم باهم بودیم هردویمان عاشق همدیگر بودیم.

یکروز او ب من گفت:دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.باورم نمیشد.یک شوک ب من وارد شد ولی قبل از اینکه حرفی بزنم از جیبش حلقه دراورد و گفت:میخواهم با تو ازدواج کنم

چند سال بعد ب او گفتم عاشق یکنفر دیگر شده ام رنگ صورتش عوض شد با لحنی ک بتواند بغض و ناراحتیش را نگه دارد گفت:چه کسی؟ گفتم: دختر یا پسرمان. هنوز نمیدانم!!!

انتقام شیرین است!!!چشمکخنده

داستان ترسناک

داستانک زندگی دوباره و داستانک انتقام

متنای معنی دار و زیباااااا

ک ,گفتم ,ب ,ولی ,کنم ,بغض ,ک چی ,تا دیروز ,دیروز برا ,و گفت ,ب من

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کنکور فنی دانلود فایل های کمیاب کتاب اخلاق حرفه ای در مدرسه فرامرز قراملکی معرفی کالا فروشگاهی pari240 پارسیا نیوز mehdi3amozesh ستاره سهیل دیجی کتاب ایران زلزله